شکوه زندگی



اما نمیدونم از کجا شروع کنم چی رو بگم چی رو نگم چطور بگم 

نمیدونم میشه هنوزم بگم من دیوانه وار عاشقتم

میشه بازم بگم من هنوزم خوابتو میبینم و مجنون شدم رفته

میشه من بازم فریاد بزنم بگم که چقدر از این دنیای نامرد دلگیرم که هیچی از تو قسمت من نشد جز حسرت عشقی عظیم

میشه بگم تمام عمرمو حاضرم بدم ولی یک لحظه نگاهم دریای نگاهتو بنورده

میشه من هنوزم از تو بنویسم

کیمیای زندگی من


خواب عجیبی دیدم و بطور وحشتناکی دلم گرفته

اینروزا یکی از همکاران آقا خیلی اذیتم کرده و گروهی به رهبری خانم معاون دفتر ریختن سرم که از دفتر بیرونم کنن اونم فقط بخاطر اینکه من اهل پای کج گذاشتن و رشوه نیستم

دیدن عاقبت کارشون منو ریخته بهم

مدام حلالیت خواستن اون آقا منو تو دوراهی گذاشته

هم دلم شکسته نمیخوام ببخشمش و هم تو مرامم کینه توزی و بی معرفتی نیست این مدل شرایط برام زجرآوره

میدونی وقتی در بدترین شرایط زندگیم گیر می کنم همیشه بیشتر از قبل به یادت میفتم؟! تو تنها پشتیبان من بودی که باهات درددل میکردم


امروز من یه مامان خیلی خوشبختم

اولین روز دانشگاه آقا پسر هستش

برین کنار مامان آقای مهندس وارد میشود

تو مهندس قلب و روح منی پسرم

برات دنیا دنیا آرزوی موفقیت، شادی و سلامتی دارم

علوم و مهندسی صنایع غذایی رو انتخاب کرد و از مدیریت صنعتی دانشگاه تهران و زبان فرهنگیان تهران چشم پوشی کرد

بخاطر اینکه خلاقیت رو درونش از بین نبرم و به استقلال فکری و تصمیمش احترام بگذارم با تبیین تمام موارد پیرامون بازار کار و موقعیت رشته در داخل و خارج از کشور و همینطور راههای ادامه تحصیل هر رشته، با تحصیلش در این رشته موافقت کردم

موفق باشی الهی عزیزدلم

ایشالا همه جوونا موفق باشن شما هم بهمراه بقیه

دوستت دارم نازنینم و همیشه سعی میکنم کمکت کنم تا بهترین مسیر رو پیدا کنی

خدا پشت و پناهت باشه نازنینم


نمیدانی برای این لحظه که بپذیری روزی ببینمت چقدر انتظار کشیده ام و چه اشک شوقی در چشمانم حلقه شده ضربان تند قلبم را نمیتوانم آرام کنم واقعا این تو هستی که اینطور بازخوردی ازت دارم میبینم باورم نمیشه

خدایا خیلی خوبی

مرسی بهم برگردوندیش

کی کجا بیایم عمرم عشق نازنینم

کاش در یکی از همین روزها که بی تابت میشوم و سر از ایستگاه بی آر تی که برگشتنی به منزل سوار میشوی ببینمت، نمیدانم مرا ببینی میشناسی ام، نمی دانم ببینمت میشناسمت، مهم نیست، مهم اینه صدای قلبم و سلول به سلول تنم احساست میکند دوستت دارم و این یعنی داشتن همه خوبیها یکجا

مدتها بود اینطور احساس خوشبختی نکرده بودم 

میدانی بعد از اینهمه صبوری کردن بدانی که میخواهدت چقدر می تواند شوق باشد ذوق باشد میدانی چقدر می تواند حس خوشبختی باشد

ممنونم که هنوز دارمت

ممنونم

شبت بخیر زندگی نفس

وای خداوندا ببینی ام حتما میگویی چقدر پیر شدی چقدر قبلا زیباتر بودی 

نمی دانم حس عجیبی وجودم را گرفته

میشود بیایی برایم بنویسی و حرف بزنیم بگویی کی کجا بیایم ببینمت

همیشه فکر می کردم دیدارت محال است نمی خواهی ام

ممنونم مرد مهربان رویاهایم

عاشقانه میپرستمت

ببخش اگر تند گفتمو پراکنده نوشتم همین الان بداهه احساسم را و اشکهایم را بدرقه راهت کرده ام نشد فکر کنم نشد بی اندیشم که در این لحظه باید چه بگویم نمی دانم 

نکند حرفهایم ناراحتت کند

نمی دانم

فقط میدانم در هر ضربان قلبم عشقی نهفته است که دلیل تپیدن است

 

 

 


پای تو گیرم من یه چند وقته که بعد رفتنت دریا نمیرم
میترسم آخه بی هوا بارون بیاد دست کیو باید بگیرم
هر شب تو رویام من تو رو میبینمت میگی کنارم خوبه حالت
میخندی و باز من گلای صورتی میذارم عشقم روی شالت
بزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم
همونم که برای دیدن تو بیقرارم
نرو از روزگارم که من طاقت ندارم
منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم

.

.

دوستت دارم

خیلی وقته عمر من شدی نفسم به نفست بند شده

نمیتونم بدون حس حضورت تو زندگیم زندگی کنم

یک روز شادم

یک روز غمگین

حال و هوای عاشقانه های هر روزم همینست

مراقب خودت باش لطفا


کلیه هام شذیدا درد میکنه

امروز حمله قلبی داشتم

قرص زیرزبونیم نبود قلبم مدام تیر میکشه

حرص و جوش این کمردرد بچه منو نابود کرد بگذریم از باقی شوربختیها

پس فردا وقت دکتر جراح داره ببینیم چی میگه

خدا گره از مشکلات همه باز کنه یکیش هم من

چی میشه مگه 

تو خدایی چیزی ازت کم نمیشه که

لطفا.‌‌.‌.

 


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

یلدات مبارک 

همیشه به یادتم حتی اگر مرا در گور گذارند

همیشه دوستت دارم و برام عزیزی

بهترین خاطرات زندگی من زمانی بود که با هم حرف میزدیم هیچوقت لطفتو فراموش نمیکنم

گل پسرت چقدر هزارماشالا مرد شده، خدا نگهداره براتون

راستی تصادف بدی داشتم خودم و تلفن همراهم حسابی داغون شدیم تلفن درست شد و به دستم رسید اما هنوز خودم با چند بار مکانیکی رفتن تشخیص نمیدن این دردهای درونیم و این سرگیجه هام مال چیه، زانوی راستم حسابی صدمه دیده و کوفته شده، گردنم هم آسیب دیده ولی خوب روی هم رفته شکر هنوز نفسی می آید


ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟


چقدر زود گذشت، دو ماه دیگه سال تمومه و هنوز هیچکدوم از مشکلات این سال حل نشده یعنی نتونستم حلش کنم و بازم با همون کوله بار قبلی اگر عمری باشه میریم به استقبال سال جدید

تو مدت زمانی که درگیر تصادفم بودمو سلامتیم کمتر تونستم برم اداره، امروز که لنگان لنگان رفتمو زوری گردنمو نگهداشتم وارد کارتابل اداریم شدم نفسم گرفت صد و چهل تا نامه تو کارتابلم بود یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم یه بسم الله جانانه گفتمو درو کردمشون، بلاخر رسید به وضعیت نرمال، رفتار همکارام عوض شده انگار من عمدا تنبلی کردم نرفتم سرکار، معاون دفتر اومده میگه نبودی آقای فلانی خیلی بهش فشار اومد منم گفتم نرفته بودم خوشی که، دستشون درد نکنه اما اونموقعها که ایشون میرفتن فرانکفورت دیدن مادرشون منم دست تنها یک ماه لابلای نامه ها خفه میشدم، دیگه هیچی نگفت و رفت، مدیر خواستم دفترش، با آرامش وارد شدم یک مرد بسیار شریف و متین، با محبت اشاره کرد بنشینید، روبروش نشستم، سرشو انداخته بود پایین و ادامه داد خوشحالیم شما برگشتین و ادامه داد حدس میزنم دوستان رفتار زیاد مناسبی باهاتون نداشتن، سرشو آروم بلند کرد و نگاه مهربونشو به چشمام گره زد، نفس عمیقی کشیدم و بی پاسخ سرمو انداختم پایین، گفت حکمتو دیدی، گفتم چه حکمی، سعی کردم نامه هارو به روز کنم گفت حتما ندیدیش، رفتار دوستان بیشتر بخاطر اونه، گفتم موضوع چیه آقای دکتر، گفت من شمارو به سمت رییس گروهی انتخاب کردم، با بهت بهش نگاه کردم و گفتم آقای فلانی سابقه کار بیشتری دارند محق تر هستند، صداشو انداخت تو گلوش که من بهتر میدونم کی لایقتره و ادامه داد مثل همیشه صریح صحبت میکنید هر کدوم از بچه ها بود از ذوقش هیچی جز تشکر نمیگفت، سرمو بلند کردم گفتم نه سو تفاهم نشه من قدردان لطف شما هستم اما میدونم پشت این سمت چه باری از مسوولیت خوابیده و خلاصه گفت نگران نباش کمکت میکنم

اما تمام مدت من فقط به این فکر میکردم که از فردا دوباره تهمتها، افتراع ها، بازرسی و حراست رفتنها شروع میشه

همیشه دوست داشتم یه گوشه دنج بهم بدن تا فقط کارمو انجام بدم دور از هیاهوها

اما رییسم معتقده اونیکه میتونه اگه بشینه و نگاه کنه و تلاشی برای بهبود اوضاع نکنه به خودشم حتی ظلم کرده چه برسه به بقیه

خلاصه اینکه نمیدونم خوشحال باشم یا دلواپس

این نیز بگذرد

امیدم به دو سال دیگه هست که با عوض شدن دولت مدیران هم عوض میشن و ماها هم تغیر سمت پیدا میکنیم البته که امیدوارم مدیر با تدبیر فعلیمون ابقا بشه ولی من فقط همین دو سال سیبل باشم

 

دلتنگتم و تو برات هیچی مهم نبود حتی به خطر افتادن سلامتیم

فکر میکردم دوست داشتن یه بخشیش نگرانی و دلواپسی برای سلامتی محبوب دلمونه

خوب هر کسی یه مدلی عاشقی میکنه

عشقهایمان مستدام

مراقب خودت باش


ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی


نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می رهانی


حالم معلوم نیست، دو ساعت میبینی خوبم، دو ساعت دیگه میبینی رو به موتم، امروز از تنگ نفس سر گیجه گرفته بودم پدرم بدون اینکه بهش خبر بدم اونقدر نگران و سراسیمه خودشو رسوند خونمون میگفت داشتم کار میکردم یک دفعه قلبم فشرده شد و دلم شور زد برات، رامو گرفتم اومدم خونتون، بهش گفتم نیا بالا به من نزدیک نشو شما سنت بالاست بگیری برات خطرناکه، اما گوش نکرد میگفت اگه قراره بلایی سر تو بیاد دنیارو نمیخوام نفس میخوام چیکار وقتی نفس من تویی

اشک میریختمو نگاهش میکردم سریع لباس تنم کردن بردنم درمانگاه محلشون دکتری که میشناخت رو آوردن بالا سرم تست اکسیژن گرفت و صدای ریه و گفت خانم شما مبتلا شدین اما با توجه به شرایط زمینه ای که دارین خونه برای شما امن تر از درمانگاه و بیمارستانه، باز اگه بخواین براتون بستری میتونم بنویسم اسکن ریه هم تو بیمارستان انجام میشه اما من اینو به شما توصیه نمیکنم

خلاصه این شد که برگشتم منزل و قرار شد هر وقت احساس تنگ نفسم شدیدتر شد به بیمارستان مراجعه کنم

گفتم نگران پسرم هستم گفت اینجا هر روز از بچه کوچیک تا بزرگ میان که مبتلا هستن اما هیچ کدوم از شواهد شمارو ندارن من مطمئنم اگر پسرتون گرفته باشه هم یا رد کرده یا سبک تر از شما میگیره نگران نباش

چقدر بعضی دکترا حرفاشون از بقیه حجت تر هست با اینکه حرف خاصی نزد اما انرژی مثبتش، نگاه مهربون و گرمای دستاش، اصلا مدل حرف زدنش یه دنیا آرامش داشت، اومدم خونه آروم خوابیدم تا غروب، از وقتی هم بیدار شدم تنفسمو تنظیم کردم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و حتی یکبارم سرفه نکردم

ممنونم آقای دکتر شعبانیان عزیز

انشااله خداوند متعال به شما و قلب مهربان و روح سرشار از انسانیتتون، سلامتی و خبر و برکت دهد.


یه روز دیگه هم داره به همین منوال میگذره، امروز شدیدا سرفه و تنگ نفس دارم، عجیب نگران پسرم هستم، بزرگترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم من نباید خونه میموندم حس سرزنش بدترین چیزیه که میتونی داشته باشی

تو اداره یه کار مهم دارم نامه معافیت شرکتهارو هنوز بیست و پنجم ماه نرسیده بود بزنم، تا میتونم و فرصت هست دارم از سازمان پیگیری میکنم بهم دسترسی اتوماسیون بدن، سخت میگیرن این قضیه رو به هر کسی دسترسی نمیدن امیدوارم موفق بشم، تا اونجاییکه یادمه چهارتا شرکت معرفی شده بودن که باید در قالب یک نامه به سازمان امور مالیاتی کشور اعلام کنم و گر نه در فصل جدید بازم مشمول عوارض میشن و این من هستم که مدیونشون میشم، امیدوارم بتونم کارشونو انجام بدم، احتمالا تا غروب همینطور باشم به درمانگاه خصوصی برای عکس ریه مراجعه میکنم و در صورت مثبت بودن بستری میشم، نمیدونم کار درستی میکنم یا نه، اگه پسرم تنها بمونه و حالش بد بشه کی ازش پرستاری میکنه، تو این مدت همه میترسیدن بیان دیدنم فقط اون بود که مردونه کنارم موند، حس و حال خوبی نیست وقتی اینطور گیر کنی

امیدوارم تصمیم درستی بگیرم، کاش از خونه رفته بودم


نمیدونم من طاقتم به درد کم شده یا این لامصب بد کوفتیه، تمام مفاصل و استخوانهام درد داره یه تخته پشت ریه ها درد میکنه مخصوصا قسمت پشت انتهای ریه که بیشترین خطر تجمع مایعات رو داره و باصطلاح بهش میگن حجم مرده ریه

دیگه دارم مسکن میخورم هر چی پیدا میکنم امتحان میکنم انگار ژلوفن روش کمی تاثیر داشت یه کم ذوق ذوقش افتاد تونستم چند خط بنویسم، ایشالا همه مریضا زودتر خوب بشن

چهارمین روزه اصلی بیماریمو گذروندم

هنوز نمیدونم نوع جدید آنفلونزا گرفتم یا اسمشو نبر


از پریروز که بطور جدی مریضی من مطرح شده و میخواستم از خونه برم و پسرم نزاشت جالب قضیه این بود که پریروز از حقوق خودم که تو کارت این یار شفیق باصطلاح بود چهارصد تومن خرید کردم سه ساعت بعد بهش زنگ زدم سکته نکنی منم دارم خرید میکنم نه حالمو میپرسه میگه فکر کردم رفتی بستری بشی داری لوازمو دارو میخری به حرفش توجهی نکردم قطع کردم

دیروز عجیب حالم بد شده بود استخوان و مفصل هام درد میکرد نا نداشتم حرف بزنم پسرم عین پروانه دورم چرخید قرص ویتامین برام سوپ پخت خواهرم که مطلع شده بود ده دفعه زنگ زد اما دریغ از یک تلفن، بازم خیالم نبود میدونستم آخر بی معرفته، شب شد دیدم میوه نداریم بهش زنگ زدم اصلا حالمو نپرسید گفتم داری میای خونه، گفت آره هنوز راه نیفتادم، بهش گفتم میوه بخر، قطع کرد

رسید خونه، میوه هارو گذاشت زمین با یه حال دمقی رفت اتاق بعد اومد نشست رو مبل نزدیک در ورودی کلی دورتر از من، اصلا نگفت بهتری، چی شده، هیچی

شروع کرد دعوا درست کردن که پسر بیا این میوه هارو ببر، پسرم بلند شد برداشت بیاره سمت آشپزخونه، گفت همشو بشور میخوام همشو بخورم با یه لحنی که منظورش این بود که تو چرا نرفتی میوه بخری من مجبور شدم بخرم، بهش گفتم چه مرگته با بچه اینطور حرف میزنی از صبح پرستاری منو کرده 

رفت تو اتاق درو بست همونجا گرفت خوابید تا نیمه شب که گرسنه اش شده بود اومد چیزی پیدا کنه بخوره دید خبری نیست بیسکویت برداشت رفت اتاق، صبح هم که از خواب بلند شدم رفته بود

اصلا براش مهم نبود داره تو خونه چی میگذره حالی بپرسه، هیچی، خلاصه اینکه ما با همچین یار شفیقی گاهی هم خانه هستیم البته بنده هتلدار ایشونم سرویس باب میلشون نباشه غیظ میکنن دعوا درست میکنن یه شبم سرشونو زیر پتو میکشن صبحم میروند

البته همون بهتر که رفت یه وقت مریض میشه جواب مادرشم باید بدیم

دیشب مادرش زنگ زده حالشو بپرسه پسرم باهاش حرف زده اصلا تحویل نمیگیره از پسرش میپرسه، پسرم گوشی رو داده دست من، باهاش دارم حرف میزنم میگه خونست حالش خوبه، گفتم بله خوبه تازه رسیده دستاش کثیفه، شست میگم به شما زنگ بزنه، میگه آره اونکه حالی نمیپرسه گفتم خودم زنگ بزنم، میخواستم بگم دست پرورده خودته اون حال زنشو نمیپرسه که یه وجبیش تو رختخواب افتاده میخوای حال شمارو بپرسه که یه استان دیگه هستید، گفتم نه مادرجان سرش شلوغه فرصت نمیکنه، گفت بگو زنگ بزنه من تا دو ساعت دیگه بیدارم، گفتم چشم و خداحافظی کرد

بهش گفتم به مادرت زنگ بزن، گفت هوووم

زنگم نزد بیچاره پیرزن

بدیش اینجاست که مادرش فکر میکنه من پسرشو ازش گرفتم و اونو تحویل نمیگیره نمیدونه این پسری که تربیت کرده کلا همین مدلی بی خاصیته

امیدوارم مریض نشه چون من نمیتونم مثل خودش باشم مجبورم پرستاریشو کنم بارها و بارها همینطور بوده اما فکر میکردم اینبار یه کوچولو رگ گردنش بجنبه دیدم نه خبری نیست نداره


قرص وحشی هست کل وجود آدمو زیروزبر میکنه اونقدر تهاجمی عمل میکنه که تمام اعضای داخلی بدن رو درگیر میکنه مخصوصا ریه ها رو، تنگ نفسم بیشتر شده احساس میکنم دیگه هیچ فضای خالی برای هوا نداره، از صبح مدام خودمو سرگرم کردم آهنگ گوش دادم صلوات فرستادم باهاش حرف زدم هر کاری که میتونست بهم آرامش بده انجام دادم اما بی فایدست

مدام تشنه ام، گلوم خشکه، خس خس سینه ام هم صدای بد و ترسناکی داره، اونقدر آب، چای و آبلیمو عسل و آب پرتقال خوردم بی نتیجه، درونم مثل آتش گور گرفته، کبدم درد میکنه و کلیه هام

من ازت متنفرم آزیترومایسین

با خودم قسم خورده بودم که دیگه هیچوقت توی کوفتی رو نخورم

نشد


خوب انگار به قولش پایبنده، از سر شب داره میگه مامان نزنه به سرت خوابیدم بزاری بری، تو عجیبترین زنی هستی که دیدم 

اونقدر خندیدم از حرفش، بهش گفتم مگه شما چندتا زن تاحالا دیدی ناقلا، سرخ شد زد زیر خنده

گفتم نترس بهت قول دادم و تا تو به قولت پایبندی منم هستم

 

تنگه نفس امانمو بریده، حس و حال مردم سردشت، حس و حال جانبازان شیمیایی رو خوب درک میکنم مدام سرفه هایم را خفه میکنم بتوانند بخوابند

 

دیشب برام قرص جدید فرستادن بهمراه کلروکین مصرف کنم میگن بیمارانی که قرصای قبلی روشون جواب نمیده آزیترومایسین ۲۵۰ آخرشه، از دیشب اول دو تا و از فردا صبح سه شنبه تا پنج روز، روزی یک عدد باید بخورم، اگه جواب نداد نمیدونم باید چیکار کنم

اما من از این قرص متنفرم، قبلا یه سری مصرفش کردم، خودش چون درگیری ریوی با عامل بیماری رو ایجاد میکنه باعث تنگ نفس بیشتر میشه روی کلیه هم اثر مخربی داره خلاصه اینکه من از همین الان تیر خلاصو به خودم زدم

البته سعی خودمو میکنم این پنج روز طلایی رو خوب زندگی کنم

 


فایده نداشت با دلخوری رفت تو اتاقش درو قفل کرد و داد زد تورو خدا مامان بزار پیشت بمونم

آخه من چیکار کنم پسر جیگر طلام تو نمیبینی مگه این مریضی چی به روز من داره میاره چرا نمیفهمی، میگه تو هیچیت نیست داری خوب میشی من نمیرم آب دستت کی میده

یه دل سیر از دستش گریه کردم لعنتی تو چرا اینقدر خواستنی و مهربونی آخه، آینه دل منی تو، پسرم خدا خودش نگهدارت باشه

همسرم راهی شد رفت محل کارش قرار شد آخر شبها بیاد بره تو اتاقش برای خواب بیاد خونه

نوید جان چرا نرفتی مادر دورت بگرده الهی

بهش گفتم باشه پس من میرم حالا که هر دوتون این مدای تا میکنید بدبختی بیمارستان شهدای یافت آباد که آشنا داشتم دیگه بیمار نمیگیره بیمارستان اصا بسته است تا مریضای فعلیشو مرخص کنه همکار و دوست قدیمیم میگفت هممون بریدیم، بیمارستان پیامبر و فیروزگر هم زنگ زدم نتونستم برای خودم پذیرش بگیرم تصمیم گرفتم برم مهمانسرا که اونم زنگ زدم گفتن پذیرش نداریم نمیتونم راه بیفتم تو خیابون دنبال مسافرخونه، حالم بدتر بشه جلوشون یه سرفه کنم جا بهم نمیدن، مستاصل موندم انگار چاره ای نیست اینا منو از رو بردن، مخصوصا نوید که هیچ رقمه از من نمیبره، پسر نمیدونستم اینقدر خاطرمو میخوای که بخوای خودتو فدا کنی

خلاصه با هم توافق کردیم قرار شد تحت هیچ شرایطی پیش من نیاد من خودم کارامو انجام میدم و فقط برای غذا و دستشویی از اتاقش بیرون بیاد اونم با ماسک و عینک و دستکش، تا بلاخره وضعیت من معلوم بشه کدوم طرفی هستم، در این فاصله دنبال جا برای خودم هم هستم قطعا بتونم شب میزنم بیرون، مگه با خودشه اون بچه است حالیش نیست نمیفهمه چی میگم این بیماری اصلا شوخی نداره در عرض دو روز ریه های منو بلعید

درستش میکنم


پیامک جواب تست کرونا بچه ها اومد، منفیه، هووووررررررااااااا

وای خدایا عاشقتم، دمت گرم اینبارم اساسی حال دادی ها

خیلی خیلی مخلصتم

خوب باید یه برنامه اساسی بریزم این دو تا رو بفرستم برن یا خودم جمع کنم برم، امروز یه جیغ و داد و دیوونه بازی صوری داریم فکر نکنم راحت بتونم بفرستمشون جای امن، مخصوصا آقا پسرمو قلبمو اگه منم ردیفش میکنم

خدایا بازم مرسی، خیلی بامعرفتی


سلام و درود بر حضرت خاتم و فخر دو عالم محمد مصطفی ص که حبیب حق گشت و حلاوت یکتا پرستی را به جهانیان چشاند درود و هزاران صلوات بر ایشان که پیام خودشناسی و خداشناسی را در جهان آکندند و قرآن کلام حق را به ما هدیه دادند، عید مبعث عید شروع بندگی مخلصانه بر تمامی مسلمانان جهان بسیار مبارک باد، هنوز هم هستند مسلمانانی در گوشه گوشه ی دنیا که به جرم اعتقاداتشان عمار گونه و سمیه وار شرحه شرحه می شوند و جای بسیار سپاس دارد از خدای رحمان که در جایی به دنیا آمدیم که به راحتی می توانیم مسلمان باشیم اگر چه مسلمانی ما کجا و مسلمان کجا.


من اصلا عددی نیستم قدم سر چشم من گذاشتید من کی باشم که کنیز بی بی زینب کبرا س و اهل و عیال کاروان کربلا بیان عیادتم از ذوقم رو پا بند نبودم چنان اشتیاقی به من داشتند چنان محبتی از نگاه و صدایشان به گوش جانم مینشست که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم مادربزرگ خدا بیامرزم هم بودن خلاصه اینکه شادی تمام وجودم را پر کرده نگاهشان از نظرم دور نمیشه نزدیک به پانزده نفر بودند خانم ها و چندین دختر بچه با چادر عربی دیگه اصلا مگه غمی میمونه مگه غصه ای هست هر چی باشه و هر جا که باشه آخر این ماجرا من با پا که سهله با سر میرم

خدایا عاشقتم مرسی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گالری عکس فتوپر Cory علم امروز پرتو توییت Jennifer خادمان شهدا هنرآموزان تربیت بدنی هارمونی باران